Saturday, April 3, 2010

بهار ۸۹

(در) پس آن دیوار بلند و طولانی
عزیزی است
-خفته، بیدار-
و انتظاری، امیدی

(به) پشت میله های شرارت
اسیر
بشوق بوی خاطرات سالیان
-که همراه باد
رقصان
بسوی نهایت در سفرند-
زنده
**********
بر فراز آن سپید پوش بلند
عقابی است
-بالهایش گشوده تا بی نهایت-

و دعوتی به رهایی،
گفتگویی بی کلام
سپس
معاشقه ای با برف
**********
پایین سکوی بلند
وسوسه ای
به پریدن
سفر بسوی دیگر،
به ناشناخته
**********
کنارم
آرمیده در این بستر بی پایان
تنهایی است... همیشگی
و آرزویی، رویای
برای بودن
زیستن، شاد زیستن،
آزادی...
**********